عروج خونین


 





 
اي دوست يک دم از ره غمخواري
سر کن حديث عشق و وفاداري
يادآور اين بلاکش دوران را
بگذار پا به ديده ام از ياري
تا آگهي از حال دلم يابي
تا گويمت ز درد گرفتاري
بنگر که دامنم شده چون دريا
چهرم ز اشک خون شده گلناري
بشنو که تا ز ظلم خان گويم
وز قلب هاي تيره و زنگاري
زين مردم ز خود شده بيگانه
هم از خدا و خلق خدا عاري
از خويش بس که جور و جفا ديدم
جويم ز خويشتن همه بيزاري
زين مردم منافق بي ايمان
جرثومه هاي ظلم و ستمکاري
اينان که مي دهند به باد از کين
گلبرگ هر شکوفه گلزاري
محراب را نشسته به خون بنگر
در سوک سالکان ره باري
کشتند از سپاه خدا هر جا
بد برترين نمونه سرداري
از مرگ عالمان الهي شد
برپا ز خلق زمزمه زاري
در خون تپيد در دل سنگرها
بس عالمان در خور سرداري
چرخ برين ز مرگ صدوقي ها
خون جاي اشک ديده کند جاري
دشمن به خون کشيد صدوقي را
از روي بغض و جهل و ستمکاري
آزرد قلب پاک خميني را
از داغ آن منادي بيداري
گردون نمود رخت سپه در بر
از اين سيه دلي و سيه کاري
زنهار اي عزيز که در عالم
اين کار را سبک تو نشماري
تا سرسري نگيري اين غم را
تا سهل اين بليه نپنداري
مرداني اين شهادت عظمي داد
بر مسلمين زمينه هشياري
*******
سنگر محراب از خون شد گلستان بار ديگر
چشم امت شد به سيل اشک غلتان بار ديگر
لاله مرغي دگر را آتش افکندند دردا
مرغ عاشق شد سوي جانان پرافشان بار ديگر
ظهر عاشورا مکرر شد، به خون غلتيد يا رب
روزه دار عشق با لب هاي عطشان بار ديگر
پير ما افطار با خون کرد و شکرا شکرگويان
رفت و دنيا زين يغما گشت حيران بار ديگر
بر لبش «فزت و رب الکعبه» در جان شور و هجرت
زد رداي کوچ خورشيدي از ايران بار ديگر
غرقه در خون، خنده بر لب، پير گلگون جامه ما
رفت از محراب تا معراج جانان بار ديگر
نقره گون موي دلاور، در خضاب عشق رنگين
برد سوي يار، شيرين تحفه جان بار ديگر
واي برما، نابکاري، از تبار شب پرستان
زد حريق کينه بر خرگاه ايمان بار ديگر
يوسفي ديگر به جا افکند دست دشمن دون
ليک خورشيدي برآمد زين شبستان بار ديگر
آنک بهر ما سخن ها داشت شد خاموش و عالم
گشت پر ز آوازه آن مرغ خوشخوان بار ديگر
آن شهيد عشق، آن مظلوم، آن صد پاره پيکر
رفت از محراب شاهد بر شهيدان بار ديگر
لحظه ها شد اربعين در اربعين از سوک ياران
کربلا در کربلا شد خاک ايران بار ديگر
اي امام، اي جلوه حق، تهنيت بادت اگر شد
از «صدوقي» شاخسار دين گل افشان بار ديگر

*******
خوش آن عاشق که در محراب خونين
نداي ارجعي از دوست بشنيد
بقاي باغبان بادا که گلچين
گلي ديگر ز گلزار وطن چيد
صدوقي را به خاک و خون درافکند
درخت ديگري زين باغ ببريد
صدوقي رفت و صدق نيت او
به ما روح صفا و صدق بخشيد
صدوقي رفت و ياد همت او
به ما درس شهادت داد و اميد
به معراج شهادت شد ز محراب
فراتر شد ز مهر و ماه و ناهيد
ز هر يک قطره خون کز پيکرش رفت
هزاران گل دميد از شاخ توحيد
خوش آن عاشق که در محراب خونين
نداي ارجعي از دوست بشنيد
خوش آن شمعي که چون خاموش گردد
به عالم روشني بخشد چو خورشيد
نمي ميرد چراغي چون صدوقي
شهيد عشق جاويد است جاويد
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 34